داستان کوتاه ــ نوشته ی محبوب الهی حسن زاده ــ کابل 1365
من در جنگل تولد شدم . نامم را « درخت » گذاشتند . هر لحظه ، آب و هر روز آفتاب برای پرورشم میآمدند ، دستم را میگرفتند و قدم به قدم به پیش میبردند تا زود رشد کنم ، تنومند و بارور شوم .ـ
صبحگاهان ، صدای دلنواز پرنده گان و شررس جویبار ، از خواب بیدارم میکردند . چشمم را که باز میکردم ؛ از لای شاخه های درختان بلند ، رشته های پر درخشش نور آفتاب را میدیدم که با شوخ چشمی به من لبخند میزدند . دلم ذوق پرواز مییافت . میخواستم ناگهان قد بکشم ، و از بالای درختان دیگر ، آن سوی جنگل را با کنجکاوی ببینم و از تماشای آن دوردست ها لذت ببرم .ـ
شبها ، برایم خیال انگیز و رویایی بودند . چشم بازی ستاره گان در آسمان بلند و بیکران ، تا نیمه های شب ، خواب را از چشمم میربود . با هزاران پرسش ، به هر یک از ستاره گان میاندیشیدم و با هر کدام به زبان خود سخن میگفتم . شب از نیمه میگذشت ، تا آنکه دیگر رمقی برای گفت و شنود نمی ماند و تسلیم خواب میشدم .
روزگاری از دوره ی شیرین کودکی و نو جوانی ، با این شوخی ها و چشمبازی ها سپری شد . دیگر تنومند شده بودم و قد و قامتم از آن تازه نهال دیروزی به مراتب فرق کرده بود . خواستها و اشتیاقم نیز رنگ و بوی و مزه ی تازه یافته بودند . زشت و زیبا را با جسارت از همدیگر تمیز میکردم . زیبایی ها را با چشم دیگری میدیدم و با زبان دیگری ستایش میکردم . زمزمه های من توصیف دیگری از زیبایی های طبیعت را داشت . زنده گی را در خوبی میدیدم ــ در صفا و صمیمیت ــ میخواستم خانه شوم برای بی خانه ها ، میخواستم الماری شوم برای کتابها ، برای سامان بازی دختر ها و بچه ها
ولی آن صفایی را که دل من میخواست ؛ همواره و در همه جا نبود .چیز های ناگواری هم بودند که از آن ها متأثر میشدم . هر بار که میدیدم تنه ی درختان توسط بازوان نیرومند انسان ها قطع میشدند ؛ موی بر اندامم راست میشد . وقتی میپرسیدم چرا ؟ میگفتند که در شهر خانه میسازند و در روستا ، مکتب آباد میکنند . میگفتم خوب است ، چنین باشد .ـ
رسم درختان جنگل بود که صبحگاهان در وزش نسیم ، دست ها را در گردن همدیگر حلقه میکردند گویی رویا های دوشینه را در گوش همدیگر نجوا میکنند و تعبیر میخواهند.ـ
یک شب من هم خوابی دیدم . خواب نی بلکه کابوس . تاچشم باز کردم که تعبیر بخواهم ؛ دیگر متأسفانه در جنگل نبودم . نمیدانم در کجا بودم . همه چیز برایم بیگانه بود . بوی تلخ چوب ، بنی ام را میسوزاند . غبار براده ی چوب ، دور و برم را چنان مکدر ساخته بود که تا یک قدمی را دیده نمیتوانستم و از صدای گوشخراش ماشین ها ، حتا صدای فریاد خودم را نیز شنیده نمیتوانستم . فکر کردم که شاید این ادامه ی همان کابوس باشد ؛ اما ، نی با واقعیت ناگزیری مواجه بودم . لحظه یی اندیشیدم و از خود پرسیدم که این جا کجاست ؟ من کیستم و چرا این جا استم ؟ تمام پرسش هایم را ، یک چیز عجیب جواب داد ــ یک سنگینی نا شناخته ــ که تمام بدنم را پر ساخته بود . دیگر درخت نبودم . نامم را « صندوق مرمی » مانده بودند .ـ
روزی ، من و دیگران را به قصد انتقال دادن ، یکجا جمع کردند . سفری در پیش بود . اما چی سفری ! راهپیمایی در دامنه های کوه ها و دشت های تفتیده از گرما ــ جایی که جنگ به شدت جریان داشت . در هر قدم اجساد کشته شده گان بود و در هر نفس ، ناله ی بازمانده گان و زخمی ها . هر دو سوی راه را اسکلیت نیمسوخته ی وسایط جنگی پر ساخته بود . بوی خون ، بوی باروت و بوی گوشت سوخته ی انسان ، که چون شعله های آتش در لای سنگها و سنگلاخ ها می پیچید ؛ نفس هر زنده جان را بند میساخت .ـ
با افسرده گی ، خیره خیره به نقطه ی نامعلومی میدیدم و از خود می پرسیدم چی سبب شد که آن همه امید ها و آرزو ها ، آن همه زیبایی ها و نوازش ها ، یکباره جایش را به این همه فجایع داد
گفته بودند که در شهر خانه میسازند و در روستا مکتب آباد میکنند . کجاست خانه ، کو مکتب ؟
جنگ به شدت جریان داشت . هنوز ماجرای دردناک من پایان نیافته بود که یکبار دیگر سوزش میخ و ضربه های چکش ، رگ رگ وجودم را به سوز آوردند . این بار ، نور خورشید را نیز بر من حرام ساختند . بلی ، حالا چندی است که من به نام « تابوت » ، در زیر خاک دفن شده ، جسد یک انسان را احاطه کرده ام که مرا یکجا با خودش می پوسد .ـ
( پایان )